امروز مامان یا بابا برای بیدار کردنش نیامدهاند.
نکند یادشان رفته؟نکند همگی خواب ماندهاند و قرار است دیرشان شود؟اما نه.از مدرسه خبری نیست.آخر هفته است و قرار است همه کمی بیشتر بخوابند و دیرتر صبحانه بخورند.برای ناهار هم همگی جمع میشوند خانهمادربزرگ.هیچ بچهای از چنین روزی بدش نمیآید.آخر اصلا چه چیز بدی در این روز وجود دار؟مخصوصا اینکه قرار است همگی دورهم باشند،همه خالهها و داییها و بچه هایشان.هیچ بچهای تنها نمیماند و هرکس حداقل دو همبازی دارد.
روی تخت مینشیند،آب دهانش را قورت میدهد و موهایش را کنار میزند.منتظر میماند تا بقیه بیدار شوند اما طولینمیکشد که از چهارمین و آخرین پله تخت پایین میپرد و خودش را به اتاق مامان بابا میرساند.از تختشان بالا میرود،زیر لحافشان میخزد،از کنار پاهایشان رد میشود و خودش را بینشان جا میدهد.منتظر میماند.کم کم بیدار میشوند و او را در آغوش و بوسهها غرق میکنند.کمی بعد داداش کوچولو هم میرسد و خودش را با سروصداروی تخت میاندازد.مدتی بعد آغوش و بوسه جایشان را به کُشتی صبح روز تعطیل میدهند.مثل همه روزهای تعطیل دیگر امروز هم با خنده و فریادهای شادمانه آغاز میشود.
خانه مادربزرگ هستند.با داییزاده و خالهزاده ها بازی میکند.بزرگترها حرف میزنند و ناهار را آماده میکنند.سفره بزرگی پهن شده و بچه ها سر اینکه کی پیش کی بنشیند بحث میکنند.اول از همه ظرف بزرگ تهدیگ دستبهدست میشود.پدربزرگ کمی بلند "بسماللهالرحمنالرحیم" میگوید که بچه ها بشنوند و یادشان بیاید که باید با نام خدا شروع به خوردن کنند.با شنیدن صدای پدربزرگ سروصدای کوچولوها کم میشود ویکییکی"بسماللهالرحمنالرحیم"میگویند و سعی میکنند ساکت باشند .
عصر شده.قرار است عصرانه بخورند.مادربزرگ نوهها را میفرستد برای خودشان خوراکی بخرند و این همان جایی است که قرار است همه چیز خراب شود.هر کس برای خودش خوراکی میخرد که به خاطر اختلاف سلیقه دچار مشکل نشوند.همه بچهها دارند میروند برای خرید اما او این پا و آن پا میکند.دلش نمیخواهد برود.میگوید خوراکی نمیخواهد.اصلا گرسنه نیست و دلش نمیخواهد عصرانه بخورد.اما مادربزرگ این حرفها را نمیپذیرد،آخر او که نمیداند چه خبر است.مجبورش میکند برود و مثل بقیه برای خودش خوراکی بخرد.میداند مرغ مادربزرگ یکپا دارد و تسلیممیشود.با پاهایی که میخواهند ولش کنند و به خانه برگردند به زور تا فروشگاه میرود.دعا میکند "او" آنجا نباشد.در را باز میکند و با شنیدن صدا تنش یخ میکند. "او" آنجاست.یک دراز مو بلند.بیاجازه لپ هایش را میکشد و با موهایش بازی میکند.تا زمانی که یک سری جملات را تکرار نکند دراز مو بلند اجازه نمیدهد فروشگاه را ترک کند.حتی وقتی همه اینکارها را کرد باز هم نمیتواند برود.مثل همیشه یا باید اجازه دهد "او" محکم بغلش کند و ببوسدش یا اینکه خودش "او" را ببوسد.نمیداند کدامش بدتر است!بالاخره رهایش میکند تا به خانه برگردد.در خانه مادربزرگ بین شلوغیها گم میشود و یک گوشه کز میکند.آرزو میکند هیچ آخر هفته دیگری وجود نداشته باشد.
درباره این سایت